-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آبان 1394 22:31
1. سه شنبه داشتم حاضر میشدم برم دانشگاه.. پیش خودم گفتم بسه دیگه همش دارم مشکی میپوشم، دست کردم مانتوی قهوه ای رو که فقط سه تا دکمه داره و پایینش مثل پیرهن چین میخوره رو ورداشتم و خوشحال و خندان پوشیدم.. همون لحظه لبخندم تبدیل به چشمای گرد شد!! چرا؟! چون رنگ روی آرنجش رفته بود و تبدیل به نارنجی شده بود!! حالا موندم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبان 1394 14:03
این روزا که به رابطه خودم و لئو نگاه میکنم باورم نمیشه که داریم سومین پاییزمون رو با هم میگذرونیم.. اولین بار سر کلاس مبانی جامعه شناسی دیدمش.. یه پسر با تیشرت سه دگمه سفید و یقه آبی از در کلاس اومد تو و نشست میز اول.. کاملا خشک و جدی.. در حد همینکه با قیافش آشنا بشم و بدونم ورودی ماست از نظرم رد شد.. قرار بود برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبان 1394 15:39
اولین وبلاگی که ساختم برمیگرده به پنجم دبستانم.. تازه کار با اینترنتو یاد گرفته بودم و کلی ذوق داشتم که هرچی تو سرم میگذره و هر اتفاقی که میوفته رو بنویسم.. گرچه کلللی آدرس عوض کردم و مدل نوشتنمو عوض کردم بلکه به دلم بشینه وبلاگ نویسی ولی هییچ وقت این اتفاق نیوفتاد.. هممیشه نهایتا بعد یک سال میذاشتمش کنار.. حالا...