1. سه شنبه داشتم حاضر میشدم برم دانشگاه.. پیش خودم گفتم بسه دیگه همش دارم مشکی میپوشم، دست کردم مانتوی قهوه ای رو که فقط سه تا دکمه داره و پایینش مثل پیرهن چین میخوره رو ورداشتم و خوشحال و خندان پوشیدم.. همون لحظه لبخندم تبدیل به چشمای گرد شد!! چرا؟! چون رنگ روی آرنجش رفته بود و تبدیل به نارنجی شده بود!! حالا موندم آفتاب خورده، وایتکس خورده، چی شده آخه مانتوی نازنین من :((
امروز دلو زدم به دریا رفتم خرید.. هوا که سرد شده منم فقط دو سه دست لباس داشتم که بشه تو این هوا پوشید.. یه مغازه ای هست تو پاساژ نزدیک خونه که مدلای خییییلییی متنوعی داره و اصن تکراری نیست.. توی ویترینش یه مانتو زرشکیِ کلفتِ بلند گذاشته بود از اونا که کامل رو تن میشینه و تمام پستی بلندی هاتو نشون میده، حالا روش چی داره؟ دونه برفیای ریز ریز!! منم که دختر زمستون و عاشق دونه برف ! از اونجا که زرشکی داشتم رفتم سراغ سورمه ای که اون عزیزای دل خودشونو بیشتر نشون بدن.. از اونجایی که جلوش بازه رفتم یه بافت نازک طوسی گپ هم خریدم.. گرچه ترجیح میدادم زرشکی بخرم ولی زرشکیش بیشتر به قرمز میزد.. حالا بافته با دونه برفا ست شده، جوراب شلوار سورمه ای کلفتم دارم .. شایدم برم یه رنگ دیگه بخرم باز..
واسه اولین بار میخوام با جوراب شلوار برم بیرون.. معلومه ذوق دارم؟!! :)))
2. وای این بارون نم نم و مداوم چقد خووووبه.. کل تابستونو گذروندم به عشق همین بارون و بوی خاک و صدای قطره هاش به دریچه کولر.. جزو بهترین صداهاس که آدم راااحت میخوابه..
3. نرم کننده یاسی رنگ لورآل رو بو کنید و به خود بهشت برید.. اگه بخرید و شب با موهای خیس بخوابید و بالشتون تا چند روز بوی دل انگیزشو بگیره که چه بهتر..!
این روزا که به رابطه خودم و لئو نگاه میکنم باورم نمیشه که داریم سومین پاییزمون رو با هم میگذرونیم..
اولین بار سر کلاس مبانی جامعه شناسی دیدمش.. یه پسر با تیشرت سه دگمه سفید و یقه آبی از در کلاس اومد تو و نشست میز اول.. کاملا خشک و جدی.. در حد همینکه با قیافش آشنا بشم و بدونم ورودی ماست از نظرم رد شد..
قرار بود برای یکی از کلاسا مارو بر اساس فامیلیمون دسته بندی کنن که کلاس شلوغ نشه.. افتادم تو دسته دوم و بعد ناهار رفتیم سر کلاس.. کلاس هم توی سایت برگزار میشد و رو به روی هم میشستیم.. دونه دونه داشتن بچه ها میومدن که اون بین لئو اومد تو و تقریبا رو به روی من نشست .. همونطور خشک و جدی.. استاد که اومد از هرکدوم از ما مشخصاتمونو پرسید و اینکه چرا اومدیم این رشته و هدفمون چیه.. سرم پایین بود و گوشام تیز که ببینم اون پسر پر رمز و رازی که با هیشکی حرف نمیزنه و فقط میاد سر کلاس و بعدش دیگه نمیبینمش مشخصاتش چیه..
وقتی شروع کرد به حرف زدن سرمو آوردم بالا و با چشای متعجب خیره شدم بهش.. و تنها کلمه ای که از دهنم درومد "احمق" بود..
میگفت قبلا مهندسی برق خونده ولی ترم آخر انصراف داده.. چون علاقه نداشته و بیشتر از اون نمیتونسته تحمل کنه که تو اون رشته بمونه.. بعد از اینکه انصراف میده تصمیم میگیره بره سمت رشته مورد علاقش که خیلی وقت بوده مطالعه جانبی داشته.. 4ماه قبل از کنکور استارت میزنه که بخونه و روزی که باید انتخاب رشته میکرده فقط یه انتخاب میزنه: رشته مورد علاقش + دانشگاه سراسری مورد علاقش..
حالا من چرا گفتم احمق؟ چون فک میکردم یه آدم چقد میتونه خوشی زده باشه زیر دلش که مدرک همچین رشته خوبی تو مهندسی رو نگیره و دوباره از صفر بخواد شروع کنه.. البته که بعدا فهمیدم هدفش واسش مهم تر بوده و واقعا بودن تو اون رشته براش هیچ اهمیتی نداشته چون لذتی نمیبرده ازش و براش اذیت کننده بوده حتی..
اهمیت لئو بین استادا زمانی بیشتر شد که یه بار استاد آمار نحوه درس دادنش و حتی فرمولاش اشتباه بود.. بعد از اینکه لئو محترمانه به اطلاع استاد رسوند فک میکنید چی شد؟! از اون جلسه به بعد شد استاد اصلی ما و تمامی درسها رو خودش میداد و آقای الف فقط نظارت میکرد بهش.. جای شکی نیست که دخترای کلاس از یه پسر 25 ساله بهتر یاد میگرفتن تا یه مرد مسن 50 و خورده ای سال.. ( اون وسط منم با یه لبـــــخــــــــند نگاش میکردم :))))) )
من همممیشه یه حسی بهم میگفت که کارو جان، داری دل میبندی بهش ولی مطمئن باش یه پسر 25 ساله تنها نمیباشد عزیز جان!! از فکرش بیا بیرون تا بیشتر از این اسیر نشدی.. و این فکر من از کجا نشئت گرفت؟ ازونجا که یه بار سر کلاس چشمم خورد بهش که داشت تکست میخوند و لبخند داشت! و همونجا بود که فکرای من شروع شد که آدم به تکست پسر که لبخند نمیزنه!! حتما پارتنرشه!!
قرار بود با بچه ها جمع شیم و بریم یه صب تا ظهر بیرون.. همه برنامه ها چیده شده بود و هیچ مشکلی نبود.. دقیقا شب قبل از قرار وقتی بابا فهمید که بین بچه ها پسر هم هست گفت نمیشه بری.. و من همونجا بود که وا رفتم.. هررررچقد حرف زدم قبول نکردن و من به دوستم خبر دادم که من نمیام.. بهونم چی بود؟ اینکه مامانم مریضه و من باید بمونم خونه.. و بخاطر من هیچ کس نرفت و همه چی بهم خورد..
لئو واسه اینکه حال مامان رو بپرسه شمارمو گرفت و همونجا جرقه حرفای وقت و بی وقت ما زده شد.. اولین بار تا 4 صبح حرف زدیم!! دقیقا 4 صبح بود که با یه لبخند رضایت شب بخیر گفتیم و خوابیدم.. به خودم میگفتم کی فکرشو میکرد بین اییین همه دختر بخواد بیاد سر صحبت رو با تو باز کنه آخه؟! حرف زدنمون بعد اون روز اول در حد چند تا تکست بود، مثلا نهایتا 5 تا.. معمولا هم شب بود.. اما یکی از پنج شنبه های ماه آذر بود که ساعت 4 تکست زد شب زود نخواب کارت دارم.. همین یه جمله کافی بود که ضربان قلب من برسه به بالای 100!!! پرسیدم درباره چیه؟ گفت مطمئن باش راجع به چیز بی ربطی نیست، شب باهات حرف میزنم..
من آدم شکست خورده ای بودم از رابطه قبلیم و با اینکه دوسال گذشته بود ازش ولی نمیخواستم وارد رابطه جدیدی بشم.. از اینکه بخوام وابسته شم وحشت داشتم و تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم.. به همین دلیل وقتی شب تکست زد و بهم پیشنهاد دوستی داد، جوابم یک کلمه بود: نه!
اینجا یه آکولاد باز کنم و بگم که پیشنهاد لئو واسه من خیلی متفاوت بود.. چون آدمیه که بعضی وقتا واسه اینکه نمیدونه واکنش تو چیه در قالب طنز بهت چیزی رو میگه که گارد نگیری.. وقتی بهم تکست زد چون اولین بار بود همچین چیزی رو میدیدم اولین واکنشم قهقهه بود :)))) متن تکستش این بود که من برات چند تا گزینه رو میز میذارم خودت یکیشو انتخاب کن!!! خب آخه کیو دیدین اینجوری ابراز علاقه کنه و بگه من میخوام با تو دوست شم؟!!! :)))))
گزینه ها چی بودن حالا؟ 1. دوست معمولی باشیم، 2. بخوایم یه ذره صمیمی شیم، 3. صمیمی شیم و احساس هم توش داشته باشه، 4. فقط تو اکیپ باشیم و هیچ کدوم از اینا نباشه.. چند تا دیگه ام بود که الان یادم نمیاد.. من درکمال بی رحمی گزینه 4 رو انتخاب کردم.. گرچه دلم میگفت 3 رو انتخاب کن ولی پیش خودم میگفتم یه اشتباهو دوبار تکرار نکن کارو.. وقتی جوابمو دید گفت باشه اشکال نداره، ولی ازت اجازه میخوام که شنبه ببرمت کافه و داستان زندگیمو برات تعریف کنم..
شنبه وقتی رفتیم کافه و نزدیک 3 ساعت برام حرف زد، تمممااام اون ترسا و وحشتا دود شد رفت هوا.. من میترسیدم از رابطه چون تو تجربه قبلیم بخاطر س/گ/س زیر منگنه گذاشته شده بودم ولی لئو همون اول این اختیار رو به خودم داد.. من میترسیدم از رابطه چون همیشه از دست داده بودم طرفمو بخاطر چیزایی که ضعف من و تقصیر من نبود.. کنار گذاشته شده بودم.. و لئو هم تو یه تجربه کوتاه مدتی که داشت همین اتفاق واسش افتاده بود و کاملا میفهمید میزان درد نادیده گرفتن شدن رو.. ترسم از بودن باهاش ریخت چون همه اولین ها رو به خودم واگذار کرد تا اعتمادم جلب شه و همین اعتماد و اختیار کلیدی ترین چیزی بود که من نیاز داشتم..
25 آذر 91 ما با هم دست دادیم که آروم و منطقی پیش بریم، عجله نکنیم و آجرای رابطمونو دونه دونه و دقیق رو هم بذاریم و نذاریم کج بره بالا.. و حالا بزرگتر شدیم، لئو با یه رتبه عالی وارد مقطع ارشد شده و دوباره هم دانشگاهی شدیم، من سال آخر درسمه و کم کم داریم واسه رسمی شدن برنامه میچینیم..
گفتم که.. باورم نمیشه از تموم این خاطراتی که تعریف کردم سه سال گذشته و داریم سومین پاییزمون رو با هم میگذرونیم.. :)
اولین وبلاگی که ساختم برمیگرده به پنجم دبستانم..
تازه کار با اینترنتو یاد گرفته بودم و کلی ذوق داشتم که هرچی تو سرم میگذره و هر اتفاقی که میوفته رو بنویسم.. گرچه کلللی آدرس عوض کردم و مدل نوشتنمو عوض کردم بلکه به دلم بشینه وبلاگ نویسی ولی هییچ وقت این اتفاق نیوفتاد.. هممیشه نهایتا بعد یک سال میذاشتمش کنار..
حالا نمیدونم چی شد که دوباره به سرم زد شروع کنم نوشتن رو.. اصن نمیدونم که قراره ادامش بدم یا اینکه دوباره نیمه کاره رهاش میکنم.. ولی خب فعلا فرضو میذارم رو این که قراره نان-استاپ پیش ببرمش..
حالا الان باید خودمو معرفی کنم ؟! :دی