جمعه بود..
بهش گفته بودم بذار این ترمم تموم شه، استرس پاس کردن واحدا تموم شه بعد..!گفت باشه..
شب ساعت 10 زنگ زد.. پیش خودم گفتم به عادت همیشه اش که وقتی میره بیرون بهم زنگ میزنه، شمارمو گرفته..
گوشیو ورداشتم و چند دیقه به سلام علیک گذشت.. بعدش گفت:
کارو دارم میرسم به دوستم باید سریع بگم..
بابام گفت حالا که بابات از ماموریت اومده دیگه باید بیایم.. با مامانت اینا صحبت کن همین پنج شنبه میایم خواستگاری!!
و من اینور تلفن کاملا تو شوک بودم!!
با اینکه واقعنِ واقعا از فکر خواستگاری بیرون اومده بودم، اصلا باور نمیکردم که انننقد زود در حد چند ساعت ورق برگرده! یادمه یکی از دوستام میگفت کارو ما یقه یه چیزیو میچسبیم بعد میگیم خب چرا درست نمیشه همه چی؟! چرا نمیاد؟! چرا فلان اتفاق نمیوفته؟! درصورتی که نمیدونیم بابا باید یقه اشو ول کنی تا بتونه تکون بخوره و بیاد سمتت!
من سر آشنا شدن با لئو هم دقیقا همین مشکل یقه رو داشتم! یقه طرف قبلیم رو چسبیده بودم و هیچ جوره دست از خاطراتش نمیکشیدم.. و دقیقا یک هفته بعد از ول کردن و فراموش کردنش از ته دلم، لئو اومد باهام حرف زد و بهم ابراز علاقه کرد!
و بدین گونه 22 آبان من تو بهت و ذوق و هیجان خوابیدم تا فرداش برم و واسه مامان مطرحش کنم .. :)
* دلم نیومد همین یه تیکه رو ثبتش نکنم.. یه خورده ذهنمو سر و سامون بدم فردا پس فردا بیام بقیه اش رو بنویسم..
وای... آخ جووووون :))
عزیزم :))) :**