1. خدا نصیب نکنه این درد لعنتی معده رو که آدمو از پا میندازه!! :|
2. دوشنبه به زووور ساعت 6:20 پاشدم که برم تربیت بدنی.. یه غیبتمم پر شده هیییچ جوره نمیتونستم گول تخت گرم و نرممو بخورم.. مامان اومد گف بارون میادا بارونیتو بپوش.. ینی قیافم دیدنی بود!! هرچقدر که من دوشنبه ها عجله دارم زود برسم به امیرآباد و حذف نشم این درس شیرینو (!!) خدا با من شوخیش گرفته دوشنبه ها بارون نازل میکنه!! :))) بعد جالبه فقدم صبح بارید طرف دانشگاه،احتمالا قصدش همون دیر رسیدن من بوده :)))
3. بهترین دوست و اولین دوستم داداشمه.. بزرگ بودنش از من هم باعث شده که همیشه بتونم بهش تکیه کنم و چیزی برام کم نذاره.. رابطه من و داداش جان هم جوریه که راجع به هررر مسئله ای با هم حرف میزنیم و وقتی من رفتم دبیرستان چون میدونست سنم جوریه که داره میل به دوستی با پسر درونم بیدار میشه، نشست باهام حرف زد و همه چی رو مثل یه دوست بهم گوشزد کرد و حتی راجع به س/ک/س برام حرف زد.. میگفت میدونم مامان بخاطر سنتی بودنش نمیاد این حرفارو بهت بزنه، واسه همین من هم به عنوان دوست هم به عنوان برادر و عضوی از خونوادت باید اینارو بهت بگم .. خب هرکی اینو میشنوه میگه واااا چه داداش بی غیرتی!! مگه آدم با داداشش باید این حرفارو بزنه؟!! اما اتفاقا این کارش باعث شد که تنها نباشم، بتونم هرجا به مشکل خوردم راحت باهاش حرف بزنم و راهنمایی بگیرم .. خوشحالم که اونقدری فهمیده است که میدونست نباید منو فراری بده از واقعیتای جامعه و باید متوجهم کنه که در عین شیطنت حواسم به خودم باشه..
تولد داداش جان بود دیروز.. کاملا مشخصه که دیگه از روز تولدش لذت نمیبره.. همش به موهای سفید رو سرش نگاه میکنه و میگه پیر شدم دیگه 26 سالم شد! دروغ چرا.. منم خیییلیی غصه خوردم که واقعنی واقعنی داریم بزرگ میشیم و اون شیطنتای بچگی و همه اون خاطرات خوش داره دور و دورتر میشه ازمون..
4. بابا بعد سه ماه دیروز برگشت پیشمون از ماموریت.. موقعی که وایسادم تا مامانم عکس بگیره ازمون و دستمو گذاشتم رو شونش، هیچ جوره نمیتونستم لبخند کش دارمو جمع کنم.. سه ماه بابا نبود و من چه روزهایی که با دیدن پدر و دخترا تو خیابون بغض کردم و سرمو انداختم پایین، کاملا میتونستم درک کنم که عضله های صورتم چقد منتظر این روز بودن که دوباره تا بناگوش کش بیان.. :)
5. باد سرد میزنه و همش فک میکنم چرا شال گردنمو نیاوردم آخه .. بازوشو بغل میکنم تو صف تاکسی و سرمو میچسبونم به شونه اش.. سرشو برمیگردونه پیشونیمو آروم میبوسه .. گرمای نفسش میخوره به پوست یخ زدم و تمام سلولای بدنم داغ میشن یهو.. دیگه شال گردن نمیخوام..